شب های سپید - داستایوفسکی
شب های سپید را دیشب خواندم. البته اول فیلم اش را دیده بودم. ایرانی اش را. فرزاد مؤتمن آن را به اسم شب های روشن ساخته.
کتاب اش چاپ سال 1346 بود. ترجمه ی مرتضا مقدم. نسبت به برادران کارامازوف خیلی ضعیف تر بود، اما با این حال بعضی جاهایش جملات بسیار زیبایی به چشم می خورد. اول کتاب این گونه شروع می شود: ((شب زیبایی بود. ازهمان شب هایی که فقط زمانی که بسیار جوان هستیم قادر به درک آنیم.)). داستان کتاب مربوط است به یک جوان منزوی که شبی به طور اتفاقی با دختری آشنا می شود که منتظر معشوق اش، کنار خیابان ایستاده است. جوانک قصه ی ما طی چهار شب عاشق دختر می گردد، اما از بد روزگار و غیره، در همان شب چهارم، معشوق دختر سر می رسد و دست در دست دختر جوانک را گوشه ی خیابان رها می کنند.... . در پایان کتاب نامه ای است که ناستنیکا(دختر قصه) برای مرد جوان می نویسد که آن نیز خواندن اش خالی از لطف نیست.
در ضمن، در ابتدای فیلم شب های روشن، شخصیت فیلم، هنگامی که تنهاست، می گوید: ((من مردم این شهر را دوست دارم، چون هیچ کدام شان را نمی شناسم.))، و در پایان فیلم، وقتی که با ناستینکا، آشنا شده است می گوید: ((من مردم این شهر را دوست دارم، چون یک نفر شان را می شناسم.))